میخواستم تصویر با تو بودن را نقاشی کنم، دیدم فاصله بینمان در ورق جا نمی شود، کمی نزدیکتر بیا میخواهم با تو بودن را حس کنم …
—
استخوان هایم را به دانشمندان بسپارید …
شاید بفهمند نه یخبندانی بود نه بیماری مهلکی!
من از دوری تو منقرض شدم …

دلــتـــنـــگــی پـــــیـــچـــیــده نــــیـــســـتـــــ . . . !
یـــــکــــ دل . . . ! یـــــکـــ آســـمــــان
یـــــکــــ بــــغـــض
و آرزو هــــای تــــــرکـــــ خـــــورده
بـــــه هــــمــــیــــن ســادگــــی
خــــدایــا دیـدی!!!
کلی بـــــــاران فرستادی تـــا این لکه هـــا را از دلـــم بشویـــی
.. من کـــه گفته بـــودم لکه نیست ،
زخــــــــــــــــــــــم است.
نوشت«قم حا» همه به او خندیدند!! گریست... گفت به «غم هایم» نخندید که هر جور نوشته شود درد دارد از ته به سر بخوان تا من آن روز ها را بشناسی...!!
پسر جون!!
افتخار میکنی هرزه ای؟
افتخار میکنی هر روز با احساس یه دختر بازی میکنی و میری پزشو به دوستات میدی که با اینم اره!!
که همه اویزونتن؟
افتخار میکنی از ۱۰تا کلمت ۱۰۰۰تاش فحشه و احترام گذاشتن به هیچ کس رو بلد نیستی؟
افتخار میکنی که هر شب مستی و نوعی از پارتی نبوده که حضور نداشته باشی؟
افتخار میکنی که بگی اهل تعهد نیستی و دختر واسه بازی دادنه؟
احساس میکنی که خیلی شاخی که تو یه لحظه با هزار نفری؟
اینا افتخار نیس....عقدس....کمبوده

من خدا را دیدم در آن کاج بلند
و قناری هایی که در بالای آن دعا می خواندن
و صدای تپش ابر ها را شنیدم
که ندا می دادند
باران خواهد آمد
هر کجا می رفتم عطر و بوی خدا حس میکردم
چشمه ها بوی خدا می دادند
و شیطان را می دیدم
که تک و تنها
درون تنور نانوایی می سوزد
باورش برایم سخت بود
چرا که من خدا را دیدم ...!

دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب
گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!
.
ادامه مطلب رو از دست ندید
.: Weblog Themes By Pichak :.